۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

خجیر

قرار شده بود انجمن علمی آموزشکده یه اردوی علمی برای شروع کارش ببره. هر کاری کردیم نشد که بشه که از طرف آموزشکده بریم و حداقل اتوبوس قشنگ آموزشکده رو بهمون بدن که 1001 دلیل آوردن از بازدید واحد عملی دانشجویان تا ثبت نشدن انجمن تا سیاست های خرد و کلان آموزشکده و قیمت کره و پنیر و ....! چه میشه کرد دیگه زندگی سخت شده به هر حال!
بلاخره با بچه ها قرار گذاشتیم خودمون بریم مثل سری قبل و اینکه هر کی هم خواست از هم کلاسی ها رو ببریم و به چند تا از بچه های کلاس خودمون گفتم و چند تا هم از بچه های کارشناسی که جمعا 16 نفر شدیم(بگذیرم ازینکه نزدیک 30نفر اسم نوشتن اما به دلایل مشکوکی انصراف دادن دقیقا شب قبل رفتن) و روز یکشنبه تا آخرین دقایق وقت اداری آموزشکده نامه درخواست به اداره کل رو نوشتیم و فکس کردیم که البته کسی اداره کل نبود که جوابمونو بدن اما منتظر موندیم که دیگه سه شنبه ظهر بود که جواب فکس رو از آموزش گرفتیم و موافقت کرده بودن که بریم اما نباید تا عمق منطقه برید یعنی تا چشمه نمیتونستیم بریم!
همون بهتر وگرنه مثل سری قبل اشک بچه ها درمیومد و مطمئنا چند تا مصدوم هم داشتیم( البته خدا نکنه)!
بعد از اینکه از جواب فکس مطمئن شدیم رفتیم که چند تا دوربین شکاری از آموزشکده بگیریم بعد که دکتر گشتاسب موافقت کردن تازه دیدیم انباردار تشریف ندارن، کلی خورد تو ذوقمون که چرا ساعت 2-1 ظهر انباردار که حالا کار ما بهش افتاده بود نیست که بعد فهمیدیم بنده خدا همسرش تصادف کرده ظهرها دیگه میره بیمارستان! دیگه داشتم کارای خودمو انجام میدادم تو آموزشکده و تقریبا ساعت 4 بود و دیگه میخواستم برگردم تهران که یکی از بچه ها خبر داد که مسئول انبار آمده،به طرز شگفت انگیزی حیرت زده شده بودم چون دقیقا بعد از وقت اداری برگشته بود آموزشکده یعنی خدا برای ما برگردونده بودش...! سریع یه نامه نوشتیم به دکتر گشتاسب و مجوز 4تا دوربین رو ازشون گرفتیم!از طرف دیگه به خاطر اینکه فکر میکردیم تعدادمون زیاده و واسه رفت و آمدمون به مشکل برمیخوریم و اینکه تو خجیر هم چون منطقه نظامی هست هیچ ماشینی نیست که ما رو تا دم روستا ببره پس تصمیم گرفتیم که برای راحتی بچه ها اتوبوس بگیریم به جای اتوبوس آموزشکده که دیگه وقتمون رو تلف نکنیم!
دیگه شب آخر همه کارامون ردیف شده بود واسه فردا جز اینکه هواشناسی اعلام کرده بود که هوا چهارشنبه بارونیه!حتی گفتم که اردو رو کنسل کنیم اما نه دلم میومد نه اینکه به صلاح انجمن بود که اردوی اولش کنسل بشه!اما تا صبح از ترس اینکه فردا بارون میاد و تو گل و شل راه بریم و بچه ها سرما بخورن وفحش و داد و بیداد هاشون رو سرم بریزن چند بار از خواب پریدم!
خلاصه اون شب تموم شد و قرار شده بود فردا ساعت 8صبح ایستگاه تهرانپارس باشم تا بچه ها که 8:30 باهاشون قرار داشتم بیان اما من چون کار داشتم زودتر رفتم و از اونجایی که خیلی بار داشتم بابام بنده خدا دلش سوخت گفت خودم میبرمت!
دیگه تا ساعت 9:15 جلوی در مترو تهرانپارس منتظر بچه ها بودیم که به خاطر تاخیر متروها دیر میرسیدن!خلاصه بلاخره همه جمع شدن و راه افتادیم تا اینکه رسیدیم دم در نگهبانی خجیر و اونجا مجوز رو که نشون دادیم با کلی نصیحت و بیان نکات ایمنی رفتیم داخل منطقه ! جلوی تابلوی "پارک ملی خجیر " پیاده شدیم و راهمون رو شروع کردیم! دیگه اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه حدود نیم ساعت که از راهمون رفته بود یکدفعه یه خرگوش غربی از کنارمون رد شد و رفت. باز به راهمون ادامه دادیم و رفتیم تا رسیدیم به محیط بانی باغشاه و اونجا با آقای قربانی که حدود 10سال در منطقه مشغول بودند آشنا شدیم! کنار آقای قربانی یه بزغاله بامزه هم بود که کاملا حالت اهلی پیدا کرده بود و همش پا به پای ما همه جا میومد!



با هماهنگی های قبلی قرار شده بود با آقای قربانی بریم تو منطقه و برامون کاملا منطقه رو توضیح بدن ! البته ایشون قبل بازدید از منطقه کاملا از پوشش جانوری منطقه ما رو مطلع کردن(قوچ و میش،کفتار،شغال،خرگوش،مار افعی، عقاب طلایی،پلنگ و از آبزیان هم 2نوع ماهی که متاسفانه قزل آلا نسلش از بین رفته ).
توی منطقه همینطور که داشتیم یه کوه رو دور میزدیم من و یکی از بچه ها داشتیم حرف میزدیم یکدفعه متوجه شدم که یه چیزی از زیر پام خزید و رفت وقتی بهش نگاه کردم اصلا انگار باورم نمیشد که یه ماره! سریع از دورش رفتیم کنار اما باز توسط بچه ها استتار شده بود که بعد من به آقای قربانی گفتم مار ایشون هم واسه اینکه بچه ها نترسن وقتی بچه ها دور شدن کاملا از اطراف مار گفتند که این مار "افعی البرز" و اگه نیش بزنه 2ثانیه بعد میمیره طرف اما یکی دیگه از بچه ها گفت نه فلج میکنه .من گفتم حاضر بودم بمیرم اما فلج نشم! بلاخره همه بسلامتی از این مار گذشتیم و باز به راه خودمون ادامه دادیم و به بالای یه نیمچه کوه دیگه رسیدیم یکدفعه من که نگران بودم بچه ها تا اون موقع هیچی ندیدن حتی دریغ از یه دونه قوچ و میش یکدفعه متوجه یه گله 80-70 قوچ و میش شدیم که همه کلی ذوق کردن و سریع با دوربین ها روشون زوم کردیم! اول ایستاده بودن و داشتن میچریدن واسه خودشون رو 2تا تپه جلوتر از ما اما چند دقیقه بعدش از کوه سرازیر شدن به سمت پایین و در همین اثنا یه گله دیگه هم بهشون رسید و چیزی در حدود 100 و اندی شدند! دیگه وقتی اینها رو دیدیم کمی همونجا بچه ها استراحت کردن کردن و بین علما بر سر تفاوت های کل و بز با قوچ و میش و بقیه حیونا اختلاف نظراتی بوجود اومد!




دیگه بعد از اون برگشتیم باز به سمت محیط بانی باغشاه و اونجا نماز خوندیم و آقای قربانی هم زحمت کشیدن برامون چایی درست کردن و بعد هم برای نهار به پایین تر از محیط بانی رفتیم که جای باصفایی بود... دخترا رفتن بالا کنار استخر اما پسرا همون پایین موندن !
بعد از نهار کلی عکس گرفتن بچه ها و منم کلی تاب بازی کردم که خیلی برام خوب بود اما زیاد وقت نداشتیم و زود از اونجا رفتیم!
دیگه ساعت 2:30بود که به سمت جاده حرکت کردیم که دیگه آسمون هم ابری شده بود خفن و داشت نم بارون میزد کم کم! دیگه تا ساعت 3:05 بود که دیگه رسیدیم به جاده که دیگه بارونم بیشتر شده بود اما من و یکی دیگه از بچه ها برای تهیه گزارش باید میرفتیم
تو روستای خجیر اما همه دیگه آمدن اما گفتیم برن سمت رودخونه تا ما کارمونو کنیم دیگه تا ما از 3-2 تا از اهالی روستا پرس و جو کردیم ساعت 4شده بود و بچه ها هم از رودخونه آمدن و سوار اتوبوس شدیم! ( اهالی روستای خجیر با وجود فاصله کمی که با شهر دارن اما وضعیت زندگی اصلا خوبی نداشتن نه آب، نه برق،نه گاز،نه تلفن ،نه معلم ،نه مغازه ای.کاملا به شیوه سنتی رفع نیاز میکنن)!



خلاصه اینکه حدود 4:30بود رسیدیم مترو تهرانپارس! و برگشتیم خونه دیگه!
اگه وارد جزئیات نشم کلا روز خوبی واسم بود و تجربه به یاد موندنی !
امیدوارم به بچه ها هم خوش گذشته باشه و راضی بوده باشن! از همشون هم به خاطر همکاری هاشون تشکر میکنم!